محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
وب خاطرات داداشیوب خاطرات داداشی، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات داداشی :)

محمد حسین عزیزم این صفحه رو میزنم تا وقتی بزرگ شدی شاهد رشد خودت و احساسات من بشی یه هدیه کوچولو از طرف خواهری:)

یک ماهه شدی!

امروز اتفاقای زیادی افتاده... مثل اینکه اولین مهمونی عمرتومرتو خونه پسرعمه رفتی ✨ یا  یه چیز خیلیییی مهمتر مثل اینکه یکماهه شدیییی😍😇🎁✨ یکماهگیت مبارک کوچیکترین کوه دنیا قشنگترین داداش دنیاااا😇 ایشالله صد ساله بشی😋 اینم عکسای ماهگردت که با عمه جون اینا یه جشن کوچیک گرفته بودیم🎂✨💖 دست زندایی جونم درد نکنه یه عالمه برای کیک قشنگشون🎂 اینم عکسایی که قرار بود با یه چهره معصوم خواب باشی😂 حالا اون هیچی دقیقا بعد از این عکس دستکشت رو زدی توی کیک😐   اینم نوه عمه وقتی بقلت کرده بود😍 و در اخر اینم وضعیت صفحت امروز: فکر نمیکنم پیدا باشه ولی ص...
18 آبان 1398

چی صدات میکنیم؟

امروز خیلی اتفاقی متوجه شدم من و خواهر بزرگه وقتی بغلت میکنیم برات شعر ساختیم و میخونیم 😍 شعر از من در اوردی من: فدای چشاش فدای لباش فدای دماغ سر بالاش😋😎   شعر خواهر بزرگه: نقل نباتم شکولاتم شکولاتم 😍🍭🍬🍩   شعر مامان خانوم: سلام ملیتم تند تند تند 😂😐   چیزی که توی خونه صدات میکنیم: خواهر بزرگه: نقل ترم 💛 بابا: بهشت بابا ❤️ من : اژیر  😐 چون شبا خیلی بد گریه میکردی بعد هرکار میکردیم خاموش نمیشدی صدات میکردم اژیر😂 😅   امیدوارم در اینده عکسای بهتری ازت بگیرم😐   98/8/9 طبق معمول ساعت...
10 آبان 1398

حس شیرین حمایت :)

یه اتفاقی چندوقت یش افتاد...  خیلی ساده بود اما برای من خیلیی به یاد موندنی شد! خوابیده بودی انگشت کوچیکمو سفت گرفتی اونقدر سفت که با خودم زمزمه کردم یه روزی همینجوری دستمو محکم میگیری میگی ابجی غصه نخوریا خودم هواتو دارم مراقبتم 😍 هرچند امیدوارم هیچوقت روزای سخت نباشه ولی... بودن تو دلگرمیه برای تمام سناریوهایی وحشتناکی که گاهی ذهن ادمو میگیره😱 امیدوارم عمر طولانیی داشته باشی  حمایت گر کوچولو😇   اینم یکی از اون اتفقای جدید و دلچسبی که قول داده بودم برات بنویسم😊 9/8/1398 ساعت 2شب⭐️ ...
9 آبان 1398

18روز تاخیر:/

هیچوقت باورم نمیشد 18روز بعد از به دنیا اومدنت برات پست بزارم ولی دنیا پر از ناممکن هاست😐 عزیزم روزی که متولد شدی ینی 17 مهر 98 توی مدرسه گوشیمو گرفتن درست قبل از اینکه بیام دیدنت و این شد یکی از عوامل 18روز تاخیر ! بعد وقتی اومدی خونه یه عالمه سرمون شلوغ شد شبا گریه میکردی مهمون میومد خونه یکم بهم ریخته بود اخه جنابعالی 4هفته زود به دنیا اومدی 🏁 خلاصه اینکه همه چی بهم ریخته بود... وقتی برای اولین بار دیدمت کلی گریه کردم باورم نمیشد یکی دیگه به خانوادمون اضافه شده داعم  حس میکردم میان در خونمونو میزنن میگن این بچه مارو بدین ولی خوب کم کم عادت کردم و فهمیدم واقعا برای خودمونی راستی اینو برات بگم که وقتی ...
5 آبان 1398
1